زندگی ای زندگی خیلی وقته سر ناسازگاری با من داری عشق و صبوری رو کنارهم جای دادی بی قراری رو برایم بی قرارتر از دیروز میکنی .
خسته ام خسته انقدری که خوابی طولانی منو نمیتونه اروم کنه . روزهایم سخت و سنگین میگذرند انقدری که خودم هم حس میکنم به اجبار زندگی میکنم نفس میکشم شورو شوق وهیجان خیلی وقته از کنار من رفته .
منی که سرتا پا شور بود و هیاهو الان یه جسمی توخالی رو با خودم به یدک میکشم .
راستی این امدن و رفتن برای چیه اگه واسه عذاب کشیدن چرا اومدیم ..؟ نمیدونم چی میگم فقط خدایا حرفهای منو کفر و ناشکری تلقی نکن خودت از دلم خوب اگاهی نزاربگم .. نزار بگم که ...
چند وقته ی که خیلی بی حوصله شدم با اینکه کلاس پیکر تراشی اسمو نوشتم اما احساس ضعف بهم دست داده فکر میکنم اصلا موفق نمیشم یه جورایی پشیمون شدم نمیدونم شاید بقول یکی از بچه ها چون اولش کمی مشکله کمی راه بیفتیم از این رشته خوشم خواهد اومد نمیدونم بهرحال توفیق اجباری هم که شده باید یه ماه رو سر کنم تا تموم بشه کلاس ببینم چی میشه .
راستی ازمون ارتقاء کمربندم هم قبول نشدم حسابی زد تو ذوقم همه شوق اشتیاقمو گرفت یه جورایی پکرم کرد بدجوری بهمم ریخت خدا کنه تا قبل مدارس کمربندمو بگیرم .
خدا کنه ..
امروز باشگاه خیلی کسل بودم نمیدونم بخاطر بهم خوردن اعزامون واسه مسابقه بود یا اینکه خستگی کار خونه نذاشت خوب تمرین کنم خیلی وقته میخوام بیام پا نت نمیتونم هم حوصلشو ندارم هم وقتشو این تمرینات چند وقته خیلی سنگین بود الان خیلی خستم برم بخوابم از این پس سعی میکنم زودتر بیام بنویس تا بعد ...